ساقی بده پیاله گلگون بدست من
تا با شراب ناب بکا هد عذاب من
می ریز وپای بکوب که دگر انتضار یار
بیهوده است نکند یار یا د من
دردا و حسرتا که نیامد نگار من
هر شب جمال یار بتصویر می کشم
شاید که هاتفش آر د به خواب من
بنشسته ام کنار خمره لبی تر کنم مگر
این عمر بی ثمر اکنون گذشته است
یا از گناه صوفی ودرویش در گذر